نوشـته های یه مـامــان

سلام

 عید غدیر مبارک

قبلا نوشته بودم که داشتم دفترچه امو نگاه میکردم چند تا از کارای دخترمو خوندم که ثبت نکرده بودمش . اینا هم بقیه ی اوناست . مال مرداد امسال ...

 Winner

توی دستشوئی خونه ی ییلاقی مامان اینا یه دمپائی کوچیک قهوه ای رنگ قدیمی بود که دخترم وقتی برای اولین بار دیدش گفت : این دمپائی رو بفروشین یه دمپائی خوشگل بخرین . سری بعدی که رفتیم ییلاق وقتی دوباره اون دمپایی رو دید گفت : اِ ...اینو که نفروختین ! من از این دمپائی خوشم نمیاد ! بفروشینش یه دمپائی کوچولوی قشنگ بخرین دیگه !

 

همون موقع ها توی همون روستای ییلاقی ( که برای مراسم بابابزرگ رفته بودیم ) دخترم توی ایوون مامان اینا از روی تاب به روی صورتش افتاد و دماغش خونریزی کرد و ورم کرد . البته بعد از بردن به یه ابادی و عکس و دکتر معلوم شد نشکسته ولی دوباره دو روز بعدش باز همون جور خورد زمین ! دیگه جوری شده بود که وقتی میخواست بدوئه یا شیطونی کنه هی بهش یاداور میشدیم مواظب باش نخوری زمین . یه بار نزدیک بود بخوره زمین . بعد با ذوق نگامون کرد و گفت : نیفتادم ! دماغم نشکست !

 

سر ناهار دسته جمعی خونه ی مادرشوهرم اینا به دخترعمه اش ( 10 ساله ) میگه : فاطمه ! غذاتو بخور تا اندازه ی من بشی ! بابای فاطمه گفت : ریحانه من چیکار کنم که اندازه ی تو بشم ؟ _ غذاتو بخور ! ایکاش با غذا خوردن میشد قد دخترم شد !!!

 

داشتم خیاطی میکردم ... _ مامان !من هر وقت لباس شدم شما منو بدوز

 

رفته بودیم شهر کتاب با مریم و اقا میتیل .اخر شب بود و خلوت و اون قدر بزرگ و رنگارنگ که دخترم از ذوقش روی پاش بند نبود . چند تا چیز هم انتخاب کرده بود و داده بود دست من . یکی از فروشنده ها که کلی درباره ی کتابها بهمون اطلاعات میداد به دخترم گفت کوچولو ؟ دخترم گفت : من کوچولو نیستم !من بزرگم . اخه غذامو خوردم ... طرف با خنده دوستشو صدا زد و براش تعریف کرد ...اقاهه گفت برای چه سنی کتاب و وسایل کمک اموزشی میخواید ؟ گفتیم 4 سال . دخترم گفت : من 3 سالمه ! بعد اقاهه از بلبل زبونیش خوشش اومد یه تخته وایت برد که نقش دختر روش بود بهش جایزه داد . مریم گفت : ریحانه ! الان چی باید بگی ؟ دخترم زیر لب زمزمه ای کرد . مریم با افتخار گفت : بلند بگو . دخترم گفت : 500 تومن ! همه مون زدیم زیر خنده ... بعد یه نگاهی به تخته اش انداخت و گفت : دخترونه است !

 

بعد از شهر کتاب رسیدیم به یه خشکبار فروشی ... ایستادیم برای خریدن پسته و بادوم . دخترم قدش نمیرسید توی مغازه رو ببینه . مریم نشست و قدشو اندازه ی دخترم کرد و گفت : آخــــــــــی ... تو که هیچی نمیبینی ! بعد ریحانه رو بغل کرد تا بتونه ببینه . متوجه شدم مغازه دار همین طور که داره مشتری ها رو راه میندازه به دخترمم نگاه میکنه . بعد کمی پسته و بادوم برداشت داد به اقا میتیل تا بده به ریحانه . قیافه ی مغازه داره بعد از دیدن قیافه ی ذوق زده ی دخترم دیدنی بود ...

 ****** دیگه حالم داره از هر چی مهمون داریه بهم میخوره !تهوع‌آور از دیروز بازم مهمون اومده و تا محرم میخواد بمونه ! گیج شدمفقط یه روز از اومدنشون گذشته و من دیگه تحملمو از دست دادم !!!! قاط زدمببخشید کسی تحمل اضافی نداره بهم قرض بده ؟


نوشته شده در شنبه 89/9/6ساعت 11:22 عصر توسط سایه سادات نظرات ( ) |


Design By : Pichak